آدرس میمون بی مغز

brainless.monkey@gmail.com

دوشنبه، بهمن ۲۷

دميدن روح در بدن در اسرع وقت

طبيبانه فصيحيم که شاگرد مسيحيم بسی مرده گرفتيم در او روح دميديم


ديوان شمس


هشت ساعت در روز کار می‌کردم و بقيه بيست و چهار ساعت روز کارم اين بود که در اينترنت بچرخم. وبلاگ بخوانم. کامنت بگذارم و چت کنم. گاهی روزها ۲۴ ساعت پشت کامپيوتر بودم. گاهی روزها ۲۴ ساعت خواب. هر جا که بودم از آنجا فراری. يک روز يک تبليغ اينترنتی ديدم! دميدن روح در بدن! لوگوی تبليغ عکس يک دختر بغايت زيبا بود. بدون دليل تلفن زدم.


-شغل شما چيه؟


-من کارمندم.


- آقا برو به کارت برس. اضافه کاريتو بکن. پيشترفت کن ... روح به درد تو نمی‌خوره ... تلق ارتباط رو قطع کرد.


دوباره زنگ زدم. نصيحتم کرد. دفعه ۲۷ ام با من سر ساعت معين قرار گذاشت. سر ساعت سر قرار رفتم. سه نفر بودند. دختری بسيار زيبا (همان که در عکس ديده بودم) و دو مرد هيکل درشت. دو هيکل درشت ترکهای سفق را می‌شمردند و دختر نصيحتم کرد که بروم و به کار و زندگيم برسم. زن بگيرم و تشکيل خانواده دهم. به فکر ارتقاء درجه کارمندی‌ام باشم و برای خريد خانه پول پسنداز کنم. گفتم نمی‌خواهم برايم مهم نيست. گفت مطمئنی؟ گفتم بله. پس به همراهانش دستور داد کتکم بزنند. آنقدر مرا زدند که ديگر نای تکان خوردن نداشتم. پيشانيم را بوسيد آرام در گوشم گفت: هله هشدار که در شهر دو سه طرارند که به تدبير کلاه از سر مه بردارند! ... بعد هم گذاشت و رفت.


کلی با خودم کلنجار رفتم ولی ديدم هنوز دلم می‌خواهد روح داشته باشم. پس دوباره تماس گرفتم. گفت آدم نشدی. گفتم نه! گفت خوب بيا! گفتم باز هم کتکم می‌زنيد؟ گفت ممکنه! ترسيدم اما باز هم رفتم. دوباره زدندم. حسابی. دوباره دخترک گونه‌هايم را بوسيد و ايندفعه گفت: مردمی کن برو از خدمتشان مردم شو!


يک ماه طول کشيد تا حالم خوب شد. به محض خوب شدن تماس گرفتم. گفت مطمئنی که باز هم می‌خوای بيايی؟ گفتم: می‌آم. رفتم. آماده کتک خوردن بودم که گرفتندم. به بدنم سرم وصل کردند. سه تا استخوانهايم را سوراخ کرند و يک سيم بلند به مغز استخوانم فرو کردند. ۲۸ تا الکترود تيز و ۳ سوزن تزريق به جمجمه‌ام چسباندند. يک لوله از راه بينی به معده‌آم و يکی از راه دهان به ريه‌ام فرستادند. سوزن بلندی طوری در شکمم فرو کردند که هم از کليه و هم کبدم عبور کرد. همه اينها را به دستگاه مخوفی که هنگام کار کردن معجونی از گريس و خون و خورده نان و فضله پرندگان از خود ترشح می‌کرد متصل نمودند. در يک آن همه دنيای اطرفم يک پرده روشن‌تر شد. سه طرار در کنار خود ديدم. مولکولهای اکسيژن را در هوا ديدم و ميکروب کوچک سرگردانی را ديدم که روی دستم تکثير می‌شد. به بصيرتم لبخند زدم. دختر لبانم را بوسيد و روح نو را تبريک گفت. تشکر کردم و به پاس زحماتش شپشهای سرش را جوريدم. عضلات مردهای درشت هيکل را ديدم که چطور چربيها را مثل يک موتور پر توان می‌سوزاندند. برای تارهای عضلاتشان دست تکان دادم آنها هم به من لبخند زدند و بعد بيهوش شدم.


فردا صبح که از خواب برخواستم. می‌ديدم که گلبولهای قرمز چگونه در رگهايم حرکت می‌کنند. حرکت وضعی و انتقالی زمين را می‌توانستم به درستی پيش بينی کنم. حرکت الکترونها در سيم برق را می‌ديدم و در افکار مجری تلويزيون ديدم که به سرد مزاجی زنش فکر می‌کند. گشنه‌ام بود ولی چون کار داشتم چند مول قند در خونم رها کردم تا گرسنگی‌ام برطرف شود. پای کامپيوتر رفتم. تبادل الکترونها را در آی سی های پردازنده‌اش را تماشا کردم، چند باگ مختصری در رد و بدل شدن آنها بود که تصحيحشان کردم و از نظم نهايی لذت بردم. آنگاه به انينترنت وصل شدم و يک تبليغ اينترنتی ساختم : دميدن روح در بدن در اسرع وقت. جسد خود را به ما بسپاريد تا در آن روح بدميم. کار هر روزه ما اينست. به ما اعتماد کنيد!