آدرس میمون بی مغز

brainless.monkey@gmail.com

سه‌شنبه، شهریور ۲

سیاحت غرب

اولین پست ریسایکلی بر می گرده به چیزی حدود هفت هشت سال قبل که هنوز رفسنجانی و لاریجانی ها کاره ای بودند. وقتی که بازی کردن با مفاهیم مذهبی-ماورایی برام تفریح داشت. عنوان و لحن این نوشته از کتاب سیاحت غربه که از کتابهای فوق مذهبی-خرافی ماورایی- اسلامی زمان مدرسه من بود. زمانی که من درگیر داستان های علمی تخیلی بودم ولی باید در مدرسه کتاب سیاحت غرب مرور می کردم. هر چند الان کمتر درگیریهای مذهبی دارم ولی کتاب سیاحت غرب به شدت برام خنده داره. پس این پست رو به افتخار آقا نجفی قوچانی ریسایکل می کنم.

***


 توی مبل راحتی بهشتی- پلاسمایی خودم که از پوست حوری های اثیری-بهشتی ساخته شده لم داده ام. به محض اینکه اراده می کنم راحتی نیم متر از زمین بلند می شه و پرواز می کنم. این راحتی کاملاً شفافه، از کف کون تا زیر گردن رو به نرمی گرفته. از اونجایی که من تو راحتی بهشتی-پلاسمایی خودم احتیاج به هیچ جور حرکتی ندارم، فقط با اراده کردن می تونم با درجه آزادی 360 درجه به همه جهات حرکت کنم. روی اینها معمولاً دو تا جوب بهشتی عسل و شیر به صورت پیش فرض کارخونه هست. اما من سفارش شخصی دادم و جوبها رو به جوب کاپوچینو و مارتینی تغییر دادم. با عوض کردن رینگهای راحتی از مدل اسپرت به مدل ناب محمدی سر جمع به واحد رایج بهشتی برام سه خار پای یتیم آب خورد. ولی می ارزید.
وقتی به دشت قرمز رنگ خوشگلی که عین لابی هتل هیلتون طراحیش کرده بودن رسیدم، رفسنجانی رو دیدم که با فروختن یکی از برجهاش تام کروز رو استخدام کرده بود که جاش بازی کنه. تام کروز که در حال مقاربت سگی با هدیه تهرانی بود یه نمه عرق روی پیشونیش نشسته بود. آهسته رفتم جلو. جوب کاپوچینو و مارتینی رو خاموش کردم تا بتونم خیلی نرم تا نزدیک گوش هدیه برم جلو. یواش در گوشش گفتم:

Comment allez-vou mademoiselle?

یه هوا نیگام کرد بعد خیلی بی کلاس جوابم رو داد:

It feels good to have Tom and Aَkbar whithin thyself.

آروم برگشتم و ازش دور شدم. یه قدری بالا رفتم تا خلایق دیگه دیده نشن. ولی رضازاده از اونجا هم معلوم بود.رضا زاده و داداش خونده اش هرکول داشتن با ادیسه، اطلس و ژان وال ژان مسابقه " کی می تونه با بیضه اش کوه فوجی رو بلند کنه" بازی می کردن. برنامه زنده بود و مجری اش هم رئیس جمهور محبوب آقای لاریجانی بود. لاریجانی از این گوشی ها به گوشش زده بود و به عنوان جایزه تماشاچی ها براشون استمنا می کرد.
سلمان فارسی با ماکسیمای ممد-حرا توی ساحل جلوی مرلین مونرو ترمز زده بود و داشت یه کارت " تبارک الله احسن الخالقین" رو از طرف ممد-حرا بهش میداد.
یهو متوجه شدم چهل تا حوری یه خورده جلوتر وایسادن. پاهام رو دراز کردم و چشام رو بستم که نکنه یهو بیان سراغم. آخه کی دلش می خواد با یه چیزی به قوام و هوش یه پاستیل 60 کیلویی جفت گیری کنه؟ یه خورده که نزدیک شدم دیدم اینشتن داره سعی می کنه معنی دوقلوهای کهکشانی رو به اونها بفهمونه. اونها هم بدنهای شفافشون رو که اونطرفش پیدا بود به آلبرت بدبخت می مالیدن و از درختهای هلوی اتوماتیک-بهشتی میوه می کندن و تو حلقش فرو می کردن. چشم آلبرت که به من افتاد بغضش گرفت. پرسید: فکر می کنی چقدر طول می کشه که اینها مفهوم نسبیت رو بفهمن. لبخندش زدم. گفتم: اگه یهوه رو دیدم بهش می گم شاید بفرستت جهنم. گفت: خداعمرت بده. دلم برای ماکسول تنگ شده.
براش دست تکون دادم و آروم نزدیک ستاد تبلیغات کاندیدهای 18 ساله ریاست جمهوری که عبارت بودن از زهره و پری و مریم و نازی و مملی و فاطی و شی شی و سی سی و کی کی شدم. یه جراح زیبایی که صد هزار تا پا داشت و هر پاش هم صد هزار تا انگشت داشت و هز انگشتش هم به صد هزار تا پنس و چاقو و هزار تا ابزار لیزری-بهشتی متصل بود با یکی از پاهاش داشت روش جدید عمل دماغ رو برای زهره و پری و مریم و نازی و مملی و فاطی و شی شی و سی سی و کی کی توضیح می داد. می گفت با این روش دیگه دماغتون رو باید با میکروسکپ دید.
پرسیدم: اینجا که قرار نیست جسم و جانی باشه، شما قراره چی رو ببری؟ چی رو کوچیک کنی؟
صدها صدها میلیون دستش رو بالا آورد و با همه شون بهم بیلاخ نشون داد. منم به رسم سپاسگذاری شلوارم رو پایین کشیدم براش تکون دادم.
برو بچه ها همه با هم گفتن بی تربیت- بی شعور - بی خدا. بعد با قلماناشون پراکنده شدن تا کماکان به فکر چیزای مهم باشن. چیزایی مثل: سیخ یا فر وایستادن مو ی سرشون، روش پوشیدن جوراب شلواریهای بهشتی- که برای لطافت کامل از جنس چس بو زدایی شده ساخته شده، اندازه بالا زدن پاچه شلوار لی-بهشتی شون که از زور شنگشوری کیفیت بالا جلوش قد 5 سانت نامرئیه، چلوندن و پر کردن چال و چولای جوشهای بلوغشون.
از یه آقایی که سرتاپا قرمز بود و دو تا شاخ کوچولو رو سرش داشت پرسیدم که اگه اینجا هم مشکل جوش و چروک و پشم سیاه و موی سفید باقیه؟
گفت تو خیال کردی اگه اینا قابل حل بود اینجا و اونجا داشت؟ همه جا حلش می کردن دیگه.
هر دو خندیدیم.
گفت: شیطان رجیم.
گفتم: خوشبختم.
گفت: دیگه ظهر شده بیا بریم نهار بخوریم.
گفتم: عالیه.
قبل از اینکه راه بیافتیم یه نفر با روپوش سفید و یه گوشی پزشکی روی گردنش اومد و از ما و همه اونهایی که به سمت نهار خوری می رفتن سبقت گرفت.
به شیطون گفتم مگه اینجا هم می شه از دیگران جلو زد، حق و ناحق کرد و نوبت رو رعایت نکرد؟
گفت: این موردش فرق می کنه. اونی که با روپوش سفید رد شد خداست.
گفتم: چه خوب من باید درباره اینشتن باهاش صحبت کنم.
گفت: فکر نکنم فایده داشته باشه. مدتیه که اصرار داره بگه خدا نیست. فکر می کنه دکتره.

سه‌شنبه، دی ۹

هرگز با هموطنانت صحبت نکن

ایرانی‌های خصوصیات بارز زیاد دارند. اما یکی از بارزترین خصوصیاتشون که به محض خروج از ایران گل می‌کنه فرار کردن از هموطن های ایرانیه. اینجا توی لس آنجلس روز نمی شه که یه ایرانی رو نبینی که با نگاه اضطراب آمیز از خط نگاهت فرار می‌کنه. نکنه که بشناسیش و به فارسی بهش سلام بدی. اول خیال می کردم که که این واکنش یه جور خجالت ساده است. یه جور شرم از ایرانی بودنه. ولی به تدریج نظرم عوض شد. اگر اینطور بود، ملیتمون رو از خارجی ها هم پنهان می‌کردیم. البته بعضی ها می کنن. ولی خیلی‌هام هستن که توپ افاده‌شون برای خارجی ها پره. به خارجی ها که می رسن کم از نژاد و سبقه آریایی‌ و پرچم و این جور چیزا حرف نمی زنن. 
ولی در عین حالی که قیافه‌مون و حرف زدنمون و رفتارمون تابلوست از همدیگه قایم می‌شیم. کلفت غذافروشی که اصرار داره خودش رو ایتالیای معرفی کنه، از هر پنج جلمه‌اش سه تاش رو با اکچولی* شروع می کنه، اگه عرب نباشه حتماً ایرانیه، حتی اگه ابروهای پاچه بزغاله ایش رو تمیز برداشته باشه. البته من درست نمی‌دونم شاید این اکچولی یه چیزی متفاوت از اکچوآلی باشه که توی دیکشنری‌‌های رایج انگلیسی هست ولی به فرض اینکه اکچولی همون اکچوآلی خودشونه، کدوم فرهنگه که کلمه اکچوآلی اینقدر توش کاربرد داره؟ دیگه اکثر آدمها به این نتیجه رسیدن که اکثر حرف‌هایی که می زنند باید اکچوآل باشه و لازم نیست ارزش اخباری هر جمله رو با قسم و آیه یا قیود تاکید چهارمیخه کرد. 
همین اواخر فرهنگنامه انگلیسی آکسفورد یه کاربرد جدید به کلمه لیترالی** اضافه کرد. برای اونهایی که مثل من سواد انگلیسی‌شون از دبیرستان جمهوری اسلامیه باید توضیح بدم که قید لیترالی رو کافرها وقتی بکار می برن که یه چیزی به معنای دقیق کلمه اتفاق افتاده باشه. یعنی وقتی می‌گی یارو لیترالی ننه ام رو گایید یعنی در یه زمان و مکان مشخص طرف آلت مبارک تناسلی رو در آورده و فرو کرده به نه بدتر مادرم. ولی یه سری حیف نون اون رو مثل اکچوآلی ما ایرانی ها استفاده می کنن. یعنی وقتی می خوان بگن که کنسرت جاستین بیبر اینقدر خوب بود که ما سه ساعت رقصیدیم و پامون درد گرفت. می‌گن جاستین لیترالی کف پامون رو گایید. که البته باید بگن فیگوراتیولی*** ولی فکر می‌کنن خیلی بانمکتره اگه ما تصور کنیم که جاستین بیبر با دول مدادی شکلش داره کف پای چرک و کثیف یه نره خر رو می‌سپوزه. 
سوء استفاده از لیترالی اونقدر ادامه پیدا کرده که چند وقت پیش فرهنگ اکسفورد اضافه می کنه که یکی از معنانی لیترالی اینه که به شوخی چیز که فیگوراتیولی داره اتفاق می‌افته بگیم لیترالی. اینجا بود که در جهنم شل شد*****. چند تا پروفسور ادبیات نامه ای تنظیم کردن و مدعی شدن که آکسفورد با اضافه کردن اون یه خط به دیشکنری تنها کلمه‌ای که لیترالی معنای لیترالی می داده دیگه اون معنا رو نده. بنا بر این در انگلیسی که آکسفورد دیکشنری اش باشه دیگه هیچ کلمه‌ای معنای لیترال نداره. 
این اتفاق مدتهاست که برای ما ایرانی‌ها افتاده. هر چیزی می‌تونه رسماً به معنی متضاد خودش هم باشه. هر کاری که می‌کنیم می‌تونه خود کار باشه،‌ یا تظاهری باشه برای برعکسش. و تنها کسی که این همه این چیزا رو بهتر از هر کسی دیگه‌ای می فهمه هموطن ایرانی‌مونه. اونه که با آیت الکرسی، تعارفات سر سفره، مراسم عید نوروز و عزای عاشورا بزرگ شده. هموطن ایرانیه که می‌دونه که طرز لباس پوشیدنت از کجا می آد. غذا خوردنت رو از کی یاد گرفتی. حرفهات رو از کی یاد گرفتی و همین حالا چرا این ژست برما مگوزید رو گرفتی.
شناختن یه هموطن توی ممالک خارجی مثل این می مونه که توی یه مهمونی بزرگ پر از غریبه، ریده باشی توی شلوارت و فقط یه نفره که خبر داره. تو هرگز حاضر نیستی تو چشماش نگاه کنی. 

پانوشته ها:
 * Actually
** Literally 
*** Figuratively
**** Hell breaks loose




دوشنبه، مرداد ۲۸

با عرض پوزش از عدم حضور

تازگی ها در شبکه های اجتماعی مد شده که مردم نوشته ای ازت لینک می کنند و بعد در بخش نظرات با دوستان درباره تو و سیاست و نوشته ات و حال آشنایان و آب و هوا بحث آزاد می کنند. یاد ایام خردسالی ام افتادم که مادرم می اومد استخر دنبالم و اونجا جلوی در ورزشگاه دوستانش رو می دید و با هم گپ می زدند. من بچه بودم، خیس بودم، بی سواد بودم، لخت بودم، حوله ام کوچیک بود، کر نبودم ومی لرزیدم؛ و مادرم با صبوری و تفاخر به ضمیر سوم شخص درباره ام صحبت می کرد.

چهارشنبه، مرداد ۲

مخملباف و درز تاریک صیهون

فیصله دادن مشکل بین اعراب و اسرائیل با شرکت کردن توی یه جشنواره فیلم صیهونی که همه حقوق بشری ها از بچه و برزگ تحریمش کردند، مثل این می مونه که روی واژن تمام فاحشه های سفلیسی شهر با فونت 12 بنویسی: "سفلیس باعث کوری می شود". اگه کله کسی اینقدر نزدیکه که فونت دوازده رو تو اون درز تاریک بخونه، دیگه اینقدر درگیر شده که پرسیدن نداره جمله رو خونده یا نه. باید به فکر این باشیم که آمپول ضد سفلیس رو کجاش فرو کنیم هر چند اگه طرف مدعی بشه که فقط به صرف یادگرفتن عوارض سفلیس کله اش رو کرده اون اونجا.

پنجشنبه، تیر ۱۳

رنگ

اینجا نشستم. توی یه اتاق. کفش سیاه. دیواراش خاکستری.
توی یه شهر دور از تهران. یه دریا فاصله. 
شهری که مثل اونجا شمالش کوهه، جنوبش گرم. درختاش سبز. آجرهاش سفید. اما مردمش نیمرخ. مردمش خاکستری. 
زنهاشون مضحک. مردهاشون ظریف. صداشون بلند. اما حرفاشون خاکستری.

جلوی کامپیوتر. کی بوردش سیاه اما حرف هاش دودی.
می نویسم. کلمه فاصله، کلمه نیم فاصله، کلمه نقطه. کلمه ها سیاه. فاصله ها سفید. اما کاغذم خاکستری.

یه دریا تا تهران. مردمش تو صورت، با درد مشت. مردمش توی گوش، با زنگ  فریاد. مردمش رو لپ، با تف بوس. 
پسرها قرمز. دخترها سبز. گاهی هم برعکس. اما موها بنفش. با سربند آبی.
هوای شهر دودی. دیوارها کثیف. اما دولتش سیاه. مردمش لال. صداها خفه. اما تمام رخ. صحبت ها رنگی.

اینجا نشستم. خیلی دور. دیوارها خاکستری. من خاکستری. مردم نیم رخ. انگار نیستم.

یکشنبه، اردیبهشت ۸

درمذمت ندانم‌کاری ندانم‌گرایان

هر آنچه بی گواه اظهار گردد، برای رد کردن محتاج گواه نیست.

آقام کریستوفر هیچینز نازنین


در این دنیای بی نهایت چیزایی هستند که هستند. مهم نیست که چی صداشون بزنیم همونی هستند که هستند. بعضی خواصی دارند که می دونیم و بعضی خواصشون رو نه. مثلاً میز که می شه روش نهار خورد، درخت که می شه زیر سایه اش پی‌پی کرد، کاهو که ویتامین ک داره و آب میان بافتی که میان بافتمونه. چیزایی هستن که فقط چیزی ازشون پیداست. مثلاً چندین هزار سال شاخه های درخت تکون می خوردن و کسی نمی دونست که روح پدرشون تکونشون می ده یا خود به خود تکون می خوردند. تا یه شیر پاک خورده ای اسمش رو گذاشت باد و بعداً هم کاشف به عمل اومد که مولکول های هوان که برگها رو تکون تکون می دند. بلا نسبت شما دانشمند محقق، یه فلان فلان شده‌ محترم، همینطور از خدا بی‌خبر، هر چرند بی حسابی رو بی دلیل و مدرک قبول نمی کنید. همه این شواهد رو که پرت و پلا هر بیتش تو زیرشلواری یکی گم گوره،هر بی‌پدر مادری یه چس ازش دیده یا شنیده رو جمع می کنید و باهاش یه یه زیرقضیه (hypothesis) می سازید که تازه اول قضیه است. باید کلی برگ تکون‌خور و ناتکون‌خور گذاشت یه ور و بعدش کلی هوای حرکت‌کن و هوای ناحرکت‌‌کن هم به همچنین یه ور دیگه. بعد کلی تست و تحقیق و عملگی کرد که این قضیه، آیا فرضیه (theory) بشه یا نشه. اما تازه مشکل اصلی این چیزایی که هستند نیستند.مشکل اصلی بی نهایت چیزایی هستند که نیستند. مدام آقا امام زمان یا مکان، دختر گیاهخوار همسایه، رهبر کبیر و صغیر، عیسی یا موسای پیغمبر یا راننده تاکسی خط تجریش ولی عصر یکی از چیزایی که نیست از لای لنگش بیرون می‌کشه و بازم کلی چیز هست که نیست، نمی تونه باشه یا هرگز نبوده.  شاهدی هم نیست که نبودند چون به سادگی برای نبودن شاهدی نیست. روح، جن، وجدان بیدار، دیو سفید، خدا و  این جور گند و گه‌ها هیچ وقت نه برگی رو تکون دادند و نه هیچ برگی باعث تکون‌تکون خوردنشون شده. این ژست لیرال خایه مالانه ندانم‌گرایانه که چون ما دلیل کافی برای نفی وجود خدا نداریم پس ممکنه خدا، هومیوپاتی، جن، امام زمان وجود داشته واقعاً برازنده انسان آزاده نیست. مثل این می‌مونه که من بگم اعتقاد دارم که موجودی هست عین فیل که یه آلت از وسط پیشونیش دراومده، هشت تا پا داره و توی مدار اورانوس توی یه قوری به اندازه کشتی نوح زندگی می کنه و چس فیل می  رینه. بعدی یکی قیافه برمامگوزید روشنفکری بگیره و بگه چون واقعاً به طور علمی نمی شه وجود این موجود رو رد کرد پس ما نمی تونیم وجود فیل خورطومکیر مغذی در مدار اورانوس رو رد کنیم. پس اگه آتئیست یا اسکپتیک هستید و دلتون می خواد با مذهبی ها کجدار و مریز کنید می‌تونید بهشون کون بدید یا آب توبه رو سرتون بریزید و خداپرست بشید چونکه چیزی به اسم آگنوستیک وجود نداره.

یکشنبه، فروردین ۲۵

چرا ایرانیان باهوشترین، با سوادترین و با عاطفه ترین مردمی که هرگز نبودند، نیستند؟

آدمها گذشته از اینکه کجا بدنیا اومدن، تخم و ترکه کی هستن و تو چه فرهنگ و کشوری بزرگ شدن، خریتها و حماقت‌های مشترک زیادی دارن. هر ملتی یه زمانی یه چیزی بودن که دیگه نیستند و حالا چیزی شدن که هیچ وقت نبودن. حالا بیا و ثابت کن که چی بودی و آیا این چیز افتخارآمیز بوده یا شرم‌آور و حالا چی هستی و این چیز چی چیه. 
ملته دیگه، شعور که نداره:
ملتی به فاطمه زهرا معتقدن و ملتی به مریم باکره.
یکی رگ امیرکبیرش رو موقع کیسه کشیدن زده و یکی کُپلرشون رو به جرم گردی زمین دار زده.
ملتی زکریا داشته و افتخار مست کردن نوع بشر داره و یکی دیگه بتهوون و سمفونی نه.
بعضی به طب امام جعفر صادق معتقدند و بعضی به هومیوپاتی.
چهار انگشت بالا و پایینش فرقی نمی کنه:
روح،
   خدا،
      شفا،
         شاهنشاه،
             سانتاکلاز،
                انرژی‌درمانی،
                     دعا،
                        فرشته،
                            تله‌پاتی،
                                قاتی‌پاتی،
                                      جن،
                                         آنتی‌کرایست،
                                                 مسیح،
                                                      امام زمان،
                                                        اون یکی خدا،
                                                             ذن و
                                                                 امداد غیبی
                                                                      همه چرندیات ماورائی‌اند.
حالا شما دوست دارین دختر کون‌گنده‌تون رو تپلی ریزه میزه صدا بزنید خیالی نیست. خوش به حالتون. ولی این نه کلسترول‌ش رو کم می‌کنه نه ریسک دیابت‌ش رو. کما این‌که سفیدبرفی غربی نه تنها با بوس از خواب نپرید بلکه  از هر هفت سوراخ هم سپوزیدنش و افاقه نکرد و زن سفید غربی همون فلج مغزی که بود هست.
در این وانفسای اعتقاد به خرافه و شبه‌علم، ایرانی‌ها جایگاه ویژه‌ای دارند. این جایگاه ویژه از بابت اعتقاد شدیدمون به حفظ ارزشهای ایرانی-آریایی یا امام راحل نیست. نفرت شدیدمون از اعراب و اسرائیل هم نقشی در این جایگاه نداره. اعتقادات غریب‌مون به خداهای جور وا جور عربی و پارسی و گیاه‌خواری هم ما رو ایرانی خُلّص نمی کنه. تلاش بی‌وفقه‌مون در حفظ زبان پارسی بی لغت‌نامه هم نیست (ای وای موچم! واژه عربی «لغت» استفاده کردم، سوختم). خیزهای سیاسی رنگارنگمون به جمع اضداد مثل:
 ملت و مذهب یا
       سلطنت و دموکراسی یا
                       خدا و انسان هم دخلی نداره.
نه که ما استاد شامخ و مخ در بهترین دانشگاه‌ها دنیا نداریم.
    فراوان فراوان مهندس کاردرست داریم که تو گوگل و اپل و خود فضا کار می‌کنند. 
            تاریخ دو هزار و پونصد ساله و 
                                 لوله کوروش و 
                                       جشن سغارمذپشسمندارمذگان هم نیست. 
شکی هم نیست که ما کُرور کُرور هوش داشتیم،
                  المپیاد کاشتیم و مدال درو کردیم. 
ولی ملت اگه ملت باشه نه تنها این جور چیزا رو نمی‌شماره، هیچ جا هم باز گو نمی‌کنه. 
چون ملت اگه ملت باشه می‌دونه که اینها دلیل هیچی نیست. 
کلاً من اصلاً نمی دونم ملتی که ملت باشه چه جوره. شیر داره یا پسسون (یا خورشید :).
مطمئن نیستم چطور می شه آدم بود و مفتخر به ملت بودن هم بود.  
ولی می دونم آدم اگه معرفت و شعور داشته باشه فرق قصه شاه و پری و حقیقت رو می‌فهمه.
         آدم اگه آدم باشه می‌دونه که سه تا آدم باهوش و چند سال و اندی تاریخ، یه ملت رو باهوش و متمدن نمی‌کنه.
          آدم اگه آدم باشه می‌دونه که در این دور و زمونه احترام به اعتقادات پوشالی خیانت به بشریته.
این آدم کاری نداره که طرف کیه ولی اگه:
               نمایش بد ببینه گوجه پرت می‌کنه، 
                               رمال ببینه هو می کنه و 
                                          بی‌سواد رو رسوا می کنه. 
اگه ببینه که یه سایکوپات بی‌سواد مدعی اختراع ماشین زمان یا بمب هسته‌ای توی زیر زمینه، خبرنگار خبر نمی‌کنه، آمبولانس می‌آره می‌برتش تیمارستان. 
ملتی که می‌شاشه توی همه
                        ملاحظات، 
                                  سن بیشتر، سن کمتر. 
                                             حقوق بیشتر، حقوق کمتر. 
                                                     ایمان سفت‌تر، ایمان شُل‌تر. 
                                                                           همشهری‌تر، غریب‌تر. 
هیچ چی غیر از حقیقت براش مهم نیست. 
اگه همه ملاحظات رو کنار نذاریم. یکی رو نقد نکنیم که
                           توهین نشه، 
                                یکی حرمت شکسته نشه، 
                                                 یکی ناراحت نشه، 
                                                            یکی بی‌ادبی نشه، 
                                                                   فقط دلقک‌های مخترع برای انتقاد باقی می‌مونن. 
 تنها سبکی هم که می‌شه انتقادشون کرد با مضحکه است. 
اگه آدم، «آدم» باشه، فرق نقد و مضحکه رو هم می‌دونه:
          می‌دونه که هزار و پونصد سال خرافه مذهبی رو نمی شه با یه شعر رپ بی‌وزن و بی‌قافیه و بی‌معنی درباره آداب جفت‌گیری یه امامِ تخیلی نقد کرد. کتاب‌ها باید خوند و نوشت. 
نمی شه هزار سال ظلم به زن رو با یه ممه نشون دادن نقد کرد. سخت باید کار کرد (نه مثل یه رویای خصوصی). 
و آخر آخرش هم آدم، اگه «آدم» باشه می‌دونه:
                  هر دری وری که بگه «نقد» نیست،
                    می‌دونه باید صغرا کبرا باید بچینه و نتیجه منطقی و تحلیلی بگیره.
                      می‌دونه که نقد خوب به شخصیت آدمها حمله نمی‌کنه. 
                        می‌دونه که به گفته خدا، دکتر علی شریعتی یا اینشتین نمی‌شه به عنوان «دلیل» استناد کرد. 
آدمی که آدم باشه می دونه به زبونی حرف زدن و جایی به دنیا اومدن به خودی خود افتخار یا خِفَت نیست. 
ملتی که مردم‌ش معتقد به «نقد و تحلیل» باشن و  به این «بودن» مفتخر باشن، ملتی باهوش و با عاطفه و باسوادند.

دوشنبه، فروردین ۱۹

برهان بلبشوی نظم



خدا رو شکر، تق همه تئوری های خدا پرستانه در اومده و کم و بیش وجودش و ایمان بهش منتفیه. تنها چیزی که هنوز کودن-مذهبی های بی سواد روش روضه می خونن برهان بلبشوی نظمه. روضه برهان نظم معمولا از حرکت سیاره ها به دور ستاره ها در کهکشانهای بی کران شروع می شه و به تمجید وبالارفتن از جزئیات آناتومی یکی از اعضای بدن ختم می شه. ترجیع بند این منطق هم همیشه یه سئوال در پیته: دنیای به این منظمی و متعالی می تونه بدون یک مهندس باشه؟ اولش که من نمی فهمم کی گفته که چهار تا کلوخ که توی آسمون دور هم می چرخن و گاهی هم به همدیگه می خورن و منفجر می شن نظم دارن. حالا فرض که همین اتفاقی هم که داره می افته نظمه. چرا این نشونه خداست؟ حالا سنگ و کلوخ آسمون باز شبا قشنگه و برای ده دقیقه قابل تحمله. ولی روضه آناتومی خوندن دیگه از اون حرفهاست. کی گفته که با خوندن آناتومی و فیزیولوژی بدن به وجود یه طراح باهوش و با درایت پی می بریم؟ اتفاقاً دقیقاً ماجرا برعکسه. بدن آدم یه سیستم به دقت طراحی شده نیست. اعضا و جوارحش بدن ما هم نه تنها بی عیب و نقص تراشیده نشدن بلکم در عین بی سلیقگی کارها رو به سخترین وجه ممکن رتق و فتق می کنن. بگذارین قضیه رو از اول براتون تعریف کنم. چندین ملیون سال پیش که جد اکبرنیاکان ما یه سلول بود توی دریاها می چمید، تمام هم و غمش این بود که یه ملکول غذا رو به اکسیژن برسونه و جختی گرما تولید کنه که کف اقیانوس تخماش از سرما فریز نشه. چند ملیون سال که می گذره و آقا نیاکان تو این کار مهارت پیدا می کنه و شلوارش دو تا می شه فوری از حالت تک سلولی بیرون می آد و اول تک سلولش رو می کنه دو تا. یه شومینه هم برای هرکدوم از سلولها می زنه اسمش رو می ذاره میتوکندری. از همین جا کلی مسیر جنبی وآنزیم و کوفت و زهر مار هم جور می کنه چون برای هر مولکول غذایی باید یه آخور بست. یکی تو میتوکندری می سوزه، یکی تو کف حیاط سلول. سرتون رو درد نیارم خلاصه عین خونه کنگلی ها که می خوان یه لامپ تو بالکن آویزون کنن باید یه کلاف سیم روکار از هر کنتور جعبه تقسیم بکشن، چند سلولی شدن هم همون سمبل-کثافت کاری ها رو دشته. وقی تعداد سلولها به یکی دو ملیون می رسه اولین سری مشکلات پیش می آد. دیگه اکسیزن به راحتی نمی رسه. احتیاج به کانال کشی هست. کانال که دراز می شه، چندین و چند ملیون نسل از نیاکانها می میرن تا بالاخره یه جهش تو بوبولشون بوجود می آد و یه پمپ برای کانال سبز می شه که آب و هوا رو جا به جا کنه. تازه در این مرحله مشکل پی پی پیش می آد. پس مونده ها به سادگی خلاص نمی شه. احتیاج به سولاخ کون پیدا می شه و قص علی هذا ... حالا من دو تا مثال آوردم ولی آقا تک سلول نیاکان حدود سه چهار ملیارد سال همینطوری با وصله پینه و لوله کشی رو کار نیازها رو حل می کنه و متکامل می شه و تبدیل می شه به حاج آقا نیاکان که من و شما باشیم. گول نقاشی های کتابهای آناتومی که نیم رخ با دهن نیم باز وایستادن و کف جفت دستاشون رو اینطوری به رو به شما کردن نخورین. هیچ چی توی بدنتون اونطوری تر و تمیز با فلشهای مستقیم و رنگی رنگی به هم تبدیل نمی شه. یه لقمه نون که می خورید هزار بار باید از یه لوله به لوله دیگه بره و بعدش شصت بار شکسته بشه و بعد دوباره سر هم بشه و از سلول بره دستگاه گلژی از اونجا بره تو روده و بعد یه چرخی تو وجدان بیدارتون بزنه بعدش توی کبد رسوب کنه از صفرا بزنه بیرون تا آخر سر ته دلتون رو بگیره که سیر بشید. یه لقمه زیاد بخورید عین تاپاله چاق می شید. نیم ساعت دیر بخورید از ضعف غش می کنید. بعد چون هیکل ما بلانسبت از قورباغه یه وجب بزرگتره دیگه با نون و علف کارمون راه نمی افته. باید چربی و گوشت هم بخوریم. برای اینکه چربی تومون نماسه باید حرارت مرکزیمون بره بالا. حالا فکر نکنین حرارت بالا می ره همه چی حله. حرارت می زنه به تخممامون عقیم می شیم و نسلمون عین دایناسور ور می افته. باید یه ملیون سال تکامل کنیم که تخم ها آویزون بشن اون پایین که حرارت نبینن خبر مرگمون بتونیم نسل پس بندازیم.آخه این بدن قرار بوده یه سلول باشه. این دقیقاً مثل این می مون که این مهندسی که می گن این خونه رو ساخته اولندش مهندس نبوده یه بنای یزدی بودی. بعدش این بدن رو که می ساخته اول نقشه اش بوده که یه سویت بزنه با یه اتاق و یه مستراح. بعد یهویی نظرش عوض شده با همون فوندانسیون و لوله کشی چهار تا تیغه کچی دور تا دور زده برج میلاد از توش در آورده. واسه همین همه چیش بر می گرده به همون تک سلول اولی. اینجاست که همه چی تو بدن به همه چی وصله. عطسه بکنی از اون طرف تلنگت در می ره. چوب تو سرت بخوره، لنگت فلج می شه. تخمدونت غده دربیاره صورتت پشمالو می شه. رئیست باهات دعوا می کنه، شب جمعه شنبولت از کار می افته. در بچگی کونت بذارن، در پیری قاتل زنجیره ای می شی. مکافاتیه فهمیدن اینکه چی به چیه.
خلاصه نه تنها این بدن به ظرافت طراحی نشده و بی نقص نیست. بلکم نحیف و مفلوکیه که به زحمت هفتاد-هشتاد سالی نفسی تو و بیرون می ده و اگه هم تقی به توقی بخوره ریق رحمت رو سر می کشه و ولسلام.

دوشنبه، فروردین ۱۲

سوگنامه ملی مذهبی

یکی از غمگینانه ترین عواقبی که برای یک حزب سیاسی ممکنه اتفاق بیافته اینه که نه بخاطر فشار، شکنجه و اعدام احزاب متخاصم، بلکه بر اثر کهولت سن منقرض بشه.

سه‌شنبه، بهمن ۱۰

... پس فیس بوک می کنم

همون بهتر که تجربه نکرده بمونه خاطره ای که نشه ازش عکسی گرفت که تو فیس بوک گذاشت و دوستا و آشناها بهش لایک بدن.

چهارشنبه، آبان ۱۱

مبارزه به سبک ایرانی با تکنوی هیلاری

خانوم کلینتون توی مصاحبه اخیرشون تاکید کردند که چطوری بستر مناسب تکنولوژیک برای کمک به آزادی مردم ایران فراهم خواهند کرد. همین روزهاست که چمدون، چمدون اینترنت از آسمون برامون حواله کنند. فکر کنم دیگه وقتشه که فیلم بوبول زهرا امیر ابراهیمی و شوشول فرنود رو از روی موبایلم پاک کنم و جا باز کنم برای معامله هیلاری!

جمعه، مهر ۱۵

مخترع معظم گاو

نه! استیوز جابز مخترع کامپیوتر نبود. مخترع لپتاپ هم نبود. مختری ام-پی-تری پلیر هم نبود. ایده تبلت هم مال اون نبود. حتی کارش هم ساختن دستگاه نبود، چون مهندس نبود.  حتی لیسانس هم نداشت. انیمیشن کامپیوتری هم اختراع نکرده بود. استیو جابز یه تاجر بود که خیلی خوب می دونست چطوری اجناس خیلی  بنجل رو خیلی گرون بفروشه. این دقیقاً مثل این میمونه که چون ماست ترش بقالی سر کوچه تون گرونه، خیال کنین آقا دریانی مخترع گاوه! حالا اگه سلیقه کجتون ماست ترش می پسنده خیالی نیست، ولی تو رو خدا از بالا رفتن از سرو کول جسد تاجری که تا تونسته چاپیدتون کوتاه بیاید. خیال نکنین اگه یه آی-پد به سفیدی پد بهداشتی بخرید و باهاش شعارهای باسمه ای و تکراری آقا مثل "دنبال علاقه تون برید" یا "متفاوت فکر کنید" رو سر در وبلاگتون بنویسید اتفاق خاصی براتون می افته. مثلا یهویی میلیونر می شید. مگر اینکه بخواهید به وصیتش عمل کنید و همه پولتون رو بدون تحقیق صرف خریدن گیزمو و گجت های بدساخت گرونی بکنید که براتون کارآیی ندارن. اینطوریه که تاجرهای کودن و حریص رو ملیونر می کنید و خودتون به قول استیو جابز گرسنه و احمق باقی می مونید. 

چهارشنبه، مهر ۶

Syntax error

این "الهی آمین" آخر دعاها من رو یاد اِنتر زدن آخر فرمانهای داس می اندازه. نباید خیلی شاکی بود که دعاها برخلاف فرمانهای داس کاری انجام نمی دند، عوضش هر دعای عجیب غریبی بکنی، سینتکس ارور هم نمی گیری.

سه‌شنبه، مهر ۵

من و میکی و خودم

معمولاً کسایی که به سازمان ملل دعوت می شن نمایده ملتشون هستند. ولی به صرف اینکه رفتی سازمان ملل نمی تونی بگی "ملت من"! این مرض انگار بین همه سیاسیون جیم الف الف شیوع داره. یکی کاندید ریاست جمهوری می شه، خیال می کنه حق رئیس جمهوری اش رو خوردن. یکی دو دور توی قم داده، خیال می کنه آیت الله ست.  یکی باباش شاه بوده، فکر می کنه خودش شاهزاده اس.
منم مدتهاست می خوام برم دیزنی لند، جلوی خودم رو می گیرم. می ترسم میکی ماوس بشم.

شنبه، مرداد ۲۲

مسابقه سیاسی

وضعیت سیاسی ایران مثل یه مسابقه شاش کردن در حضور تماشا چی ها می مونه. در حال حاضر مسابقه به نقطه خجالت آورش رسیده که همه جناحها مدتیه که شاششون تموم شده، ولی معامله به دست رو به تماشاچی ها ایستادن و زور می زنند. اما مردم نمی تونن برنده رو اعلام کنن چون حساب از دستشون در رفته کی چقدر شاشیده.

جمعه، تیر ۳۱

دوشنبه، تیر ۲۰

Virginator

قیافه بچه مسلمون می گرفت طوری که مریم مقدس جلوش عین بازیگر فیلم سوپر بود. تقریباً همه پسرهای دور و بر رو با لاس خشکه های متین و موقر می چاپید و به هیچ کدوم چیزی نمی ماسوند. تمام عمر به این سبک پله های ترقی رو طی کرد تا اونجا که از هیچ چیز خودش برای هیچ چیز غیر از پیشرفت خودش استفاده نکرد. همانا او ابرباکره موفق بود.

پنجشنبه، تیر ۹

خاطرات خوب

کسی انتظار نداره که بگی گه خوردم. ولی اگه می خوای باز هم سرمون شیره بمالی برای یه بار هم که شده مرد باش. مثل بقیه جاکشا بگو دیشت یه هاله نور تراوش کردم، بعد امام زمان به خوابم اومد گفت: "ولی مادر به خطای فقیه راست می گه، واجب کوفتی کفایی که رای بدید". دیگه خاطره دموکراسی، اصلاح طلبی و گفتگوی تمدنها رو تو ذهنمون خراب نکن.

پی نوشت: از اونجایی که هنوز این پست رها نشده یک سری آدم به شدت حمله هراس و شیون بهشون دست داده، خواستم چند نکته آماری درباره سیر تکاملی جمعیت معمم یادآور بشم.
قبل از انقلاب آخوندها به دو دسته تقسیم بندی می شدند، خمینی که سیاسی بود، بقیه که کونی بودن. با پیروزی انقلاب این معادله کاملاً عوض شد. خمینی کونی شد، بقیه سیاسی. با ظهور خاتمی یک درصد سکولار شدند، 10 درصد اصولگرا و بقیه مجری تلویزیون. بعد از اینکه خاتمی ریاست جمهوری رو گذاشت توی دامن احمدی نژاد، سطح توقع مردم از "خوب بودن" خیلی نزول کرد. یه باره 90 درصد شدند اصلاح طلب. خودشون رو به خرج احمدی نژاد کیسه کشیدن، از بدی برگشتن و حامی مردم شدند. یعنی برای اصلاح طلب بودن دیگه احتیاج نیست طالب اصلاحات بود. یه گوز محکم توی مستراح بی آفتابه کافیه. ده درصد باقی هم یه سری عنوان مخلوط برای خودشون پیدا کردند، مثل اصول طلب اصلاح گرا، خامنه ای و رفقا هم کونشون رو می دادن. حالا این اواخر یه دفعه نمی دونم چی شده که خاتمی  همه چی از اصول تا اصلاح ویار کرده، عین خیالش هم نیست که بقیه دارن چه کونی می دن.

جمعه، تیر ۳

وجوب احترام به بی ایمانان

عقاید من مثل ملاکهای اخلاقی تخمی تو، از یه کتاب 1400 ساله در نیومدند. من به تک تکشون فکر کردم و برای به دست آوردنشون زحمت کشیدم. پس بهشون احترام بذار، بدون اینکه انتظار داشته باشی  به کتاب خاک خورده روی طاقچه ات یا عقاید تار عنکبوت بسته ات احترام بذارم.